
افسانه ماه آبی...پارت6

صدای زوزه گرگ ها و هوهو جغدهای شب و تاریکی که با کمی نور ماه روشن شده بود محیط گرم و دلنشین روز رو تبدیل به یک محیط ترسناک و سرد کرده بود. محکم بازوی ملودی رو گرفته بودم و اونم متقابلا همین کار رو کرده بود.هی اینطرف و اونطرف رو میپاییدم که یه موقع حیوون درنده ای چیزی بهون حمله نکنه که با صدای بلند نوا که گفت یاخدا، سریع وایسادیم و بهش نگاه کردیم.
نوا وایساده بود و دستاش میلرزید کمی از ملودی فاصله گرفتم وچهار نفری جلو رفتیم و از پشت نوا به صحنه روبه رو نگاه کردیم...با دیدن چیزی که مقابل نوا بود ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم و موهای تنم سیخ شد و برای لحظه ای از شدت ترس قلبم نزد و خون به مغزم نرسید....
گرگ ، یه گرگ بود ،نه یه گرگ معمولی،یه گرگ بزرگ،خیلییی بزرگ
یه گرگ مشکی، گنده تر از یک گرگ معمولی با چشمای عجیب آبی رنگ.مگه داریم گرگی با چشمای آبی؟؟نه نداشتیم..ولی اینجا دنیای ما نبود ،پس هرچیزی ممکن بود....
با غرش بلند و وحشتناک گرگ ،سریع دست ملودی رو گرفتم و آوینا و سایه هم دست در دست با ما عقب اومدن...فقط نوا بود که هنوز مبهوت وایساده بود.
-نوا بیا این ور،کله خر بازی درنیار دختر
نوا:حرکت کنی یا بخوای بدویی بدتر تحریکش میکنی. بچه ها سرجاتون وایسین فقط یه راه برای خلاصی هست به حرفم گوش کنین
آوینا با لرزشی که تو صداش بود ،گفت:نوا مطمئنی؟اتفاقی برات نیفته؟
نوا نامحسوس و ترسیده نگاهی بهمون انداخت وگفت:گفتم که نگران نباش چیزی نمیشه....فقط وقتی اشاره کردم آروم آروم ، عقب عقب حرکت کنین و برین سمت راست جنگل که هم روشن تره و هم کم خطرتر،تاجایی بدویین که من از دیدتون محو شم..فهمیدین؟؟
نمیدونستم میخواد چیکار کنه ولی ناچار بودیم به حرفش گوش کنیم ،چون راه حل دیگه ای به ذهن ترسیده و هنگ هیچکدوممون نمیرسید.
نوا:آماده این؟؟
به اون سه تا نگاهی کردم و با باز و بسته کردن چشمامون اعلام آمادگی کردیم.
سریع سمت نوا چرخیدم و آروم و پچ وار گفتم آماده ایم.
نوا: خیلی خب،هرچی شد و هراتفاقی افتاد ،اصلا به پشت سرتون نگاه نکنین و تاجایی که توان تو وجودتون دارین بدویین.
سایه:اما تو....
نوا نذاشت سایه کامل حرف بزنه و سریع گفت:سایه،خواهش میکنم ،میدونم دارم چیکار میکنم اما جونتون از هرچیزی برام باارزش تره منم همینجوری تو دهن گرگه نمیرم پس به حرفم گوش کن.
با جلوتر اومدن گرگ سریع آماده وایسادیم و نوا لبخندی زد و با نگاه اشکی گفت:راستی خیلی دوستون دارم چهارکله پوک
هقی زدم و نتوستم در جوابش چیزی بگم واشکام رو صورتم رقصیدن..وضع بقیه بهتر از من نبود....قرارنبود اینجوری بشه...خدایاااا قرااااار نبود...
با اشاره نوا،آخرین نگاه اشک آلودمون رو بهش انداختیم و تندتند با کمترین صدای ممکن عقب عقب رفتیم و تاجایی که نوا از دیدمون کمی کوچیک تر شده بود.سریع تر سمت راست جنگل چرخیدیم و تند تند به همون سمت دوییدم.نفس کم آوردم، وایسادم و با نفس نفس به عقب نگاه کردم و دوباره اشکام جاری شد.
-نوا نجات پیدا میکنه مگه نه؟
ملودی:معلومه باید زنده بمونه،اون کله خراب مودی بیشعور شامپانزه باید زنده بمونه
آوینا :اگه کنارت بود الان میزد پس کلت
تلخ خندیدم ،تلخ ترازهرقهوه ای خندیدم ،با این حرفا نه تنها حالمون خوب نشد بلکه بدتر هم شد ،سایه بی حرف رو زمین نشسته بود و نگاهش معطوف همون سمتی بود که ازش اومدیم.از گریه ،هق هق شدیدی می کرد.خواستم حرف بزنم که با صدای جیغ بلندی که بی شک صدای نوا بود،چشمام گرد شد.بخاطر حجم درختا ما دیده نمیشدیم ولی نوا که به همون نقطه ورود ما رسیده بود کامل در دید ما بود.
تو اون تاریکی سخت بود ولی فهمیدم لباساش پاره شده و روی قفسه سینش پر خونه.خواستم سمتش برم که قفل شدم تو دستادی ملودی .
تقلا میکردم برا رهایی از دستای ملودی و نجات نوا از چنگالای اون گرگ مشکی وحشی.
نوا بی رمق رو زمین افتاد و گرگ بو کشون رو شکمش خم شدولیسی به خونای روی لباسش زد.
چنگالش رو بالا برد تا روی گردنش فرود بیاره که با صدای جیغ آوینا که نههههههه بلندی گفت،ایستاد و نگاهش به ما خیره شد.گرگ بود و بینایی تیزی داشت.
سایه سریع دهن آوینا رو گرفت و هق هق خودش رو به زور خفه کرد،اما دیگه دیر شده بود.گرگ آماده شد تا سمت ما بیاد اما نوا با صدای آوینا که جونی دوباره گرفته بود، بلند شد و به سمت گرگ حمله کرد و باهاش درگیر شد و در همون حین بلندبلند گفت:فراااااااار...فرار کنیییییییییین....بریییییین......فرار کنین
بلندشدیم و بی رمق دوییدیم فقط لحظه آخر به عقب برگشتیم که دیدیم نوا رو به ما ایستاده وبالبخند ملیحی که رو لباش به خاطر نور ماه دیده میشد به ما نگاه میکنه،طولی نکشید که مایع غلیظی که حدس خون بودنش سخت نبود تو هوا به رقص دراومد.ناباورایستادیم وبه مرگ بهترین دوستمون دقیقا جلوی چشمامون نگاه کردیم و کاری برای نجاتش از پیش نبردیم.گرگ مشکی با دندوناش به گردن نوا هجوم برده بود و شاهرگش رو شکار کرده بود.جسم بی جون نوا به آرومی رو زمین فرود اومد و با کشیده شدن دستم توسط کسی چشم از صحنه گرفتم و دوییدم...اونقدر دوییدم تا یادم بره فداکاری دوستم رو ...دوییدم تا یادم بره صدای جیغش رو...دوییدم تا یادم بره لباسای پاره و خونیش رو...دوییدیم تا یادم بره لبخند ملیح روی لباش رو....دوییدم تا یادم بره رقص خون شاهرگ پاره شدش تو هوا رو...دوییدم تا یادم بره فرود اومدن جسم بی جونش رو......و اونقدر دوییدم تا بالاخره رو زمین نشستم و بغضم شکست.
رو زمین سرد این جنگل منحوس دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم و اونقدر اشک ریختم تا بالاخره خواب بر من چیره شد و منو به دنیای دیگه ای برد.