◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

نمیدونم....

  • 22:24 1404/4/24
  • sungirl

بعد از امتحانات نهایی انرژیم چنان گرفته شده که حال پارت گذاشتنم ندارم...تعویق کنکور و جنگ 12 روزه و اشتباه نمرات نهایی 

اصلا همه چی قاراشمیشه پس بابت تاخیرهای این مدتم واقعا ازتون شرمندم

وضعیت جوریه که واقعا از فردامم خبر ندارمم و هیچی طبق اون برنامه هایی که ریختم پیش نمیره.

ویرایش متون این رمان و رمان فریب.

پارت گذاری تو کانال تلگرام

کنکور

نتایج

اصلا مخم تعطیل شده

ولی نمیذارم وضعیت اینطوری پیش بره...فقط این کنکور لعنتی این هفته تموم بشههه...عین سرطان میمونه😷😐😒

این وسط از شماها ممنونم که بی هیچ منتی حمایتم کردین💖🌹✨

رمان افسانه ماه آبی...پارت59

  • 22:59 1404/4/17
  • sungirl
رمان افسانه ماه آبی...پارت59

تاراز با اون قیافه نفرت انگیزش لبخندی سرتاسر شرارت زد و بر روی تخت شاهی نشست و به جنازه بی جون لیمان بزرگ که روی دوش سرباز ها جابه جا میشد،نگاه کرد.

دلم میخواست چشمای قرمز وزغیش رو از جا در بیارم...مرتیکه بی پدر نحس

با فشرده شدن شونم به سمت عقب برگشتم که با قیافه ناراحت آشور مواجه شدم.

بی اختیار لب زدم:حال...حالت خوبه..آشور؟

مغموم نگاهشو ازم گرفت و به روبه رو زل زد.

برگشتم و با دیدن آهیر در انتهای اون زندان نمور و سرد و کثیف دلم گرفت.

حق این طفل معصوم این یتیمی و زندان تاریک و سرد نبود.

اون گناهی نداشت و بی دلیل قربانی طمع داییش(تاراز)شده بود.

لرزش دستاش و لباش از سرما به وضوح مشخص بود.

دستمو روی میله ای پوسیده قفس آهیر گذاشتم و با صدایی لرزون اسمشو زدم.

انگار که صدامو شنیده باشه نگام کرد.دو گوی زرد چشماش خالی بود از هر حس و احساسی.

همون دو گوی درخشانی که  روزگاری پر بود از حس امید و زندگی حالا خالی بود از همه اینا.

انگار با رفتن لیمان ،زندگی هم از روح آهیر رفته بود...الان دقیقا مثل یه مرده متحرک بود...ولی نه ...نبود!!

تو قعر چشماش شعله ای میدیدم از جنس نفرت...نفرتی که بزودی دامن همه مارو میگرفت و بلایی مهار نشدنی سر هممون میاورد.

به آرومی از جاش بلند شد و خیره نگام کرد....اونقدر پرنفوذ نگاهم میکرد که از ترس نفرت و خیرگیش به خودم لرزیدم.

قدمی جلو گذاشت که یه قدم عقب رفتم.....تا جایی ادامه پیدا کرد من به دیوار خوردم و اون به میله ها رسید.

خیلی خونسرد دست راستش رو بالا آورد و روی میله ها گذاشت.

متعجب نگاش میکردم که کم کم از روی میله ها دود غلیظی بلند شد و در نهایت به ذوب شدن میله ها ختم شد.

از روی میله های ذوب شده گذشت و روبه روم ایستاد.

دورتادور مردمک چشماش پرشده بود از شعله ای آتش و این یعنی....یعنی قدرت اهریمنی آهیر بیدار شده و تا همه رو به خاک و خون نکشه دست بر نمیداره!!!!

 

رمان افسانه ماه آبی...پارت58

  • 16:25 1404/4/8
  • sungirl
رمان افسانه ماه آبی...پارت58

لیمان با شنیدن صدای تیری که از کمان رها شده بود سریع سمت آهیر دویید تا مانع مرگ فرزندش شود، اما خود قربانی این نفرت شوم تاراز و معصومیت فرزندش شد.

آهیر مسخ شده و بی حرکت خیره جسم غرق در خون پدرش بود و لیمان با قلب شکافته شده ای لبخند بر لب دستان کوچک فرزندش را گرفت و با گفتن "دوستت دارم" چشمانش را از این دنیای فانی و بی ارزش بست.

آهیر سر روی سینه خونین پدرش نهاد و کودکانه گریه کرد.

و این تاراز بود که بی هیچ پشیمانی از شدت پیروزی اش قهقهه میزد و چقدر این صدای خنده شیطانی روح آهیر معصوم را آزرده و ذاتش را تاریک میکرد.

تاراز: از این به بعد من پادشاه شما هستم و هرگونه بی اطاعتی از فرمان من مجازات سنگینی به دنبال داره.پس اگه جون خودتون یا عزیزانتون براتون اهمیت داره بهتره از دستوراتم سرپیچی نکنین.

اینو گفت و برگشت سمت آهیری بی صدا گریه میکرد و پرنفرت خیره اش شده بود.

لحظه ای از نفرت نگاه آهیر به خودش لرزید،اما سریع سمت محافظ سلطنتی برگشت و دستور ازندانی کردن آهیر رو داد.

آهیر در تقلا بود تا خودش رو از دستان محافظ سلطنتی نجات بده و مدام فریاد و گریه سر میداد و پدرش رو صدا میزد.

ولی تاراز با لبخندی مضحک و خبیث تاج سر لیمان را برداشت و با نفس عمیقی روی سر خود نهاد.

با اینکار حضار از زن و مرد تا پیر و جوان بر روی زمین زانو زدند و یکصدا نالیدند: درود بر یگانه پادشاه دشت سبز

 

 

سلام و درود

  • 14:30 1404/4/8
  • sungirl

بالاخره بعد از مدت هاااا تونستم به اکانتم دسترسی داشته باشم

برای همین این مدت فعالیت نداشتم و صمیمانه از شما عزیزان عذرخواهی میکنم

برای اینکه دیگه چنین مشکلی پیش نیاد من یه کانال تو تلگرام زدم و لینکشو می‌ذارم که ممنون میشم عضو بشید. اینم بگم رمانی که اونجا گذاشتم با یه سری تغییرات کوچیکه مثلا یه سری از گفت و گوهای اضافه رو پاک کردم و یا از طنز های بیجا جلوگیری کردم در کل سعی کردم متنی که میخونید به دلتون بشینه.

انشالله اگه دیگه مشکلی پیش نیاد پارت های بعدی رو هم می‌ذارم

حمایت از چنل تلگرام یادتون نره

 با تشکر 

خیلی دوستتون دارم❤️💝

لینک چنل تلگرام رمان افسانه ماه آبی

https://t.me/Romanmahabi2025

منتظرتونم قشنگا🥰😍

 

 

افسانه ماه آبی...پارت57

  • 16:32 1404/3/24
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت57

فضای اطرافم تاریک شد و جز سیاهی چیز دیگه ای به چشمم نمیخورد...کم کم از دور صدای تبل و شیپور با نوای شاد میومد...با واضح تر شدن صدا اطرافم هم رنگ عوض کردو من حالا کنار مبل لیمان وایساده بودم و خیره کودکی شاد که بی توجه به هر نگاهی مقابل چشمان پدرش میرقصید بودم.

مدت زیادی نگذشته بود که با کوبیده شدن در تالار و جیغ زنان و کوکان صدای موسیقی شاد قطع شد و به جاش سکوت ترسناکی فضا رو پر کرد.

سمت آشور برگشتم که علت این اتفاق رو بپرسم ولی اثری ازش نبود.

بیخیالش شدم و به کسی که در رو اینطوری باز کرده و به دیوار کوبیده بود، نگاه کردم.

ماسک پارچه ای مانع از دیدن صورتش میشد ولی اون چشمای قرمزش به طرز عجیبی برام آشنا بود،انگار جایی دیده بودمش.

با صدای لیمان چشم از اون مرد مرموز و ناشناس برداشتم و سمت جمعیت ترسیده برگشتم.

لیمان:تو کی هستی؟...اینجا چی میخوای؟

اون مرد مرموز با خباثت و نفرت خاصی خیره آهیری بود که از ترس خودشو پشت پدرش قایم کرده بود....چرا باید اینطوری نگاه یه بچه بکنه؟اونم آهیر؟

مرد:لیمان خود خوب میدونی کی هستم و چی میخوام پس بهتر نیست جای این سوالات بیجات خواستم رو برآورده کنی؟

لیمان عصبی از نگاه و حرف مرد با آرامشی ساختگی گفت:خواسته تو بی منطق ترین خواسته اس...چرا باید با علم به اشتباه بودنه خواستت اونو برات انجامش بدم.

مرد:بی منطق؟؟اشتباه؟؟کجای خواسته من اشتباهه لیمان....خواسته من خواسته تمام این مِلته

مرد کلافه چرخی زد و با برداشتن اون ماسک پارچه ایش دوباره برگشت سمت لیمان.....جوانی خوشرو و به شدت آشنا...ذهنم اونقدر هنگ کرده بود که نمیتونستم تشخیص بدم شبیه کیه یا اصلا کجا دیدمش.

با کمی مکث چنان دادی زد که لرزش لوستر ها رو هم حس کردم : همه این حضار میدونن که پسر تو عامل مرگ مادرشه...مسبب مرگ خواهر منه لیمان...همسر خودت...آتنا...کِی میخوای بفهمی....کِی لیمان؟؟

لیمان:تمومش کن این مزخرفات رو تاراز....آهیر بی گناه ترین مورد تو این قضیه اس

تاراز:اوووه جدی؟؟...مثل اینکه یادت رفته این فتنه کوچولوت با اون دستاش آتیش سوزی به اون بزرگی رو راه انداخت و آتنا رو کشت.

لیمان از سکو پایین اومد و خشن گفت:نه یادم نرفته...ولی اینم یادم نرفته که این خود تو بودی که تشویقش کردی تا برات هنرنمایی کنه و از قدرتی که هنوز بهش تسلط نداشت برات گوی آتش درست کنه...یادم نرفته که همیشه به تاج و تخت من چشم داشتی و حالا مرگ خواهرت بهونه خوبیه برای نابودی جانشین من و به سلطنت رسیدن خودت.

تاراز خشمگین و پر نفرت پوزخندی زد و نگاه آهیر کرد.

تاراز:اره خب...ولی به هرحال هیچ کدوم این جمعیت حاضر به قبول جانشینی مثل آهیر نیستن...بالاخره امنیتشون در خطره لیمان، متوجهی که؟

لیمان:کم زر بزن تاراز...حالا هم از اینجا برو...بعدا در این مورد مفصل باهم صحبت میکنیم، الان وقتش نیست تا اینجا هم زیاده روی کردی.

بعد هم با نگاهی تهدید آمیز به تاراز ،برگشت سمت حضار و ازشون عذرخواهی کرد و سمت تخت سلطنتیش راه افتاد...غافل از تیری در کمان دست تاراز که به سمت آهیر نشونه گرفته شده بود.

 

برگشتم...

  • 15:35 1404/3/24
  • sungirl

بالاخره امتحانات رو خوب یا بد تموم کردم امیدوارم همتون با موفقیت امتحاناتتون رو پشت سر گذاشته باشین 👌😁

امروز استارت پارت جدید رو میزنم....ایشالا که به دلتون بشینه💖🌹

لایک و کامنت یادتون نره قشنگااااا🥰🥰🥰

 

بریم برای نوشتن😅😅

افسانه ماه آبی...پارت56

  • 23:54 1404/3/3
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت56

از شدت اون دود غلیظ به سرفه افتادم...کمی صبر کردم نفسم جا بیاد...همین که حالم خوب شد سرمو بلند کردم و خودم رو درون کاخی با تم سفیدطلایی دیدم...عجیب تر از هرچیزی جنب و جوش و لباسای رنگین و خنده های افراد حاضر در سالن بود....این خیلی با قصر آشور و آریاز فرق می کرد...روح داشت...زندگی داشت.

با صدای آشور دم گوشم با همون بهت سمتش برگشتم.

آشور:اینجا قصر سفیده

-هوم؟قصر سفید؟

آشور:اره،تنها قصر تو کل دشت سبز....میدونی دشت سبز یه کشور یا یه قاره نیست...بلکه ما به دنیای وارونه میگیم دشت سبز...حالا تو این دشت سبز البته دشت سبز سابق بیش از ده ها ایالت برای انواع موجودات وجود داشت که هرکدوم توسط یک ایالت دار رهبری میشدن و گزارشات رو به قصر سفید برای فرمانروای اعظم میاوردن....این ایالت ها شامل پریان،الهه ها،گرگینه ها،خوناشام ها ،اِلف ها و موجودات دریایی و..می شد.

-ولی طبق گفته افسانه ها و کتاب ها پنج فرمانروا بر دشت سبز حکومت میکردن.

آشور خنده ای کرد وبهم نگاهی انداخت و گفت:افسانه ها همیشه یه جای کارشون میلنگه...یه نصیحت رایگان تا چیزی رو به چشمت ندیدی و با وجودت لمسش نکردی باور نکن....اولین و بزرگترین فرمانروای دشت سبز "لیمان" بود....مردی برگزیده شده توسط آسمان...ابرقدرت...پاک دامن و دلیر...بعدها از این مرد فرزندی متولد شد از همون خون...منتهی پسری از جنس آتــش

خیره در چشمان آتشین نوزادی شدم که به شدت زیبارو بود.

سمت آشور برگشتم که با نگاهی که خیلی برام نااشنا بود خیره اون نوزاد بود...حس میکردم خاطره ای داره که هرگز از ذهن و روحش فراموش نمیشه.

-بعدش چیشد؟

به عقب چرخید و منم همراه باهاش آروم چرخیدم که با باغی خاکستر شده روبه رو شدم.

-هیــــع خدای من! اینجا چرا اینطوری شده؟

با صدای گریه بچه گونه ای از پشت درخت خشک شده به اون سمت نگاه کردم...تا خواستم قدم از قدمی بردارم سریع حجم بزرگی از کنارم رد شد....و اون کسی نبود جز پادشاه لیمان.

لیمان بازوی پسرک کوچیک و خرابکارش رو تو دستاش گرفت و بغلش کرد.

لیمان:پسر من روز به روز داره قوی تر میشه و همونقدر هم بی احتیاط...چرا احتیاط نمی کنی آهیر؟

اهیر:م...من می..میترسم پدر....تر...ترسناکه

لیمان:ترسناک نیست،تو فوق العاده ای،تو پسر منی،شجاع و دلیر،تا وقتی من پیشتم تو نباید از چیزی بترسی.

آهیر:ام...اما بقی...بقیه مسخرم...میگ...میگنن...میگن قد...قدرت من..وح...وحشتناکه

لیمان:نه من نمیذارم کسی چپ به پسرم نگاه کنه....حالا نظرت با یه مسابقه اسب سواری چیه؟

آهیر خندون از پیشنهاد پدرش جیغی کشید و محکم پدرش رو بغل کرد.

خیره اسب سواری پدر و پسر بودم که آشور ادامه داد.

آشور: آهیر خوب بود ،اون از خون پدرش بود...به همون اندازه پاک و مهربون...اما این رفتار بقیه بود که اونو اهریمن کرد، فقط و فقط بخاطر داشتن قدرتی از جنس شعله و آتش، متفاوت و منحصربه فرد!!

طبق رسومات هرساله برای آهیر جشن تولدی در قصر برپا شد و همه اهالی دشت سبز دعوت شدند....جشنی که بزرگترین عَزای دشت سبز رو به دنبال داشت.

جشنی که پدری رو از فرزندی گرفت و فرزندی رو تبدیل به یک اهریمن کرد....

 

 

 

----------------------------------------------------------------------------

قسمت آخر پارت قبلی(پارت55)تغییر کرده،پیشنهاد میکنم مجدد مطالعه اش کنین...سپاس از همراهیتون💖🌹

 

 

افسانه ماه آبی...پارت55

  • 19:54 1404/2/24
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت55

{ملودی}

-بلوط کجا داری میری؟...بلوط وایسا با توام اخه فسقلــی.

ای خـــدا این چرا اینجوری میکنه اخه؟...از صبح تا حالا به طرز بدی گرفته و بی حاله...حالا هم که یهو از خونه چوبیش اومده بیرون و سمت اون باغ ممنوعه میدوعه...ریز و فسقلیه...براهمین گرفتنش هم سخته.

آشور از قبل بهم هشدار داده بود که وارد این باغ نشم ولی نمیتونم بذارم بلوط تنهایی بره و صدمه ای هم ببینه.

بی اهمیت به تذکر آشور از حصار باغ رد شدم.

بلوط به طرز عجیبی غیبش زده بود....از دست این جونور

-بلـــــوط...بلوط کجایی؟...بیا برگردیم اینجا خطرناکه....بلـــوط از دست تو...اخرش به کشتنمون میدی سنجاب کوچولوی بد

در پی بلوط سرمو به اطراف میچرخوندم...برعکس اکثر جاهای دشت سبز، این باغ جای به شدت پر طراوت و زیبایی بود.

رایحه گلا تو هوا پیچیده بود...از فاصله دوری صدای آب میومد که بی ربط به چشمه ای نبود.

آروم آروم سمت صدای آب رفتم.

با نزدیک تر شدن به آب بلوط رو دیدم که روی تخته سنگ کوچیکی نشسته و به چیزی خیره شده...تند سمت بلوط دوییدم و بغلش کردم.

-اخ کوچولــو..یهو کجا رفتی تو؟نمیگی من نگرانت میشم...چرا امروز اینطوری شدی تو بلوط؟

اما بی حرف و هیچ ریکشنی خیره به جلوش بود...کنجکاو به جلو برگشتم که با دیدن آشور به حالت نشسته که داشت نقاشی میکشید مبهوت اسمش رو صدا زدم.

انگار که با شنیدن اسمش متوجه حضورم باشه تند سمتم چرخید...با دیدنم اخمو و حرصی از جاش بلند شو و تیز سمتم اومد.

آشور:مگه من بهت نگفتم وارد این باغ نشو؟چرا حرف تو کلت نمیره اخه؟

لج کرده از تن صدای بلندش بی اهمیت بهش برگشتم و بلوط به بغل سمت خروجی رفتم.

-بروبابا این باغتم ارزونیه خودت...اگه اومدم اینجا فقط بخاطر بلوط بود که نگرانش بودم.

با ظاهر شدن یهوییش جلوم ترسیده و بی تعادل بهش برخورد کردم.

-هــی براچی عین بز میپیچی جلو آدم؟وحشی

آشور بی اهمیت به حرفم بازومو گرفت و گفت:گوش کن ملودی...وقت مسخره بازیو و اینجورچیزا نیست...اون بیدار شده...کل دشت سبز از جمله خودت و دوستات در خطرین...پس حرفایی که میزنم از روی دلیله...بفهم و لجبازی رو بذار کنار.

گیج از لحن نگران آشور که ازش بعید بود نگاش کردم.

-دقیقا کی بیدار شده؟...چرا باید منو دوستام در خطر باشیم؟

با کمی مکث بازومو ول کرد و سمت بوم نقاشیش راه افتاد و در همون حال گفت:اهریمن تاریک

-چی؟...اهریمن چی؟

آشور:اهریمن تاریک

-مگ..مگه فقط شما همون سلاطین اهریمن نیستین؟؟

آشور:چرا...ولی هیچکس جز ما سلاطین دقیق از حادثه ای که اتفاق افتاد خبر نداره...یه حادثه ای که دهن به دهن چرخیده و یه چیزایی بهش اضافه و یه چیزایی هم ازش کم شده....اونقدری که به کل ماهیت واقعیش رو از دست داده!!

دستشو روی بوم نقاشی ای گذاشت که طرحی از قلبی مرده و غرق در خون داشت که عجیب وهم انگیز بود....

_یه حادثه مرموز...یه اتفاق فراموش شده...یه افسانه...افسانه ای که بوی خون میده...فقط خون!!

با این حرفش دود غلیظی از درون بوم نقاشی تو هوا پیچید و من شوکه از شنیدن اسم اون افسانه خیره شدم تو چشمای عجیب آشور!!

 

 

 

------------------------------

اینم یه پارت دیگه...وقت اضافه آوردم یه پارت نوشتم..دیگه اگه کمه ببخشید...برم یه پارت هم از رمان فریب بذارم

لایک و کامنت یادتون نره قشنگــــا💖✨🌹

افسانه ماه آبی...پارت54

  • 14:50 1404/2/21
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت54

با آخرین نگاهم بهش ،آروم و منقطع لب زدم:نم..نمی بخشمت..هو..هومان

و بالاخره با بستن چشمام پرشتاب سمت اون نور خیرکننده پرواز کردم.

{راوی}

هومان:حالش چطوره؟

=تعریفی نداره...اون مراسم شکست خورده روش اثر بدی گذاشته...امیدی هست که دوباره به خودش برگرده اما اینم بدون میتونه برای همیشه از دست بره...جسمش نصفه نیمه در اسارت اون شیطانه...باعث تعجبه برام که چطوری حسش نکردی؟

هومان:نمیدونم....مغزم هنگ کرده...فک نمی کردم سایه از چنین قدرتی برخوردار باشه که بتونه ارواح رو ببینه و حسشون کنه یا حتی باهاشون ارتباط برقرار کنه....ضمنا مطمئن بودم از طلسم قصر و اسیر بودن اون شیطان.

=کار از کار گذشته،از این به بعد بیشتر مراقبش باش...ذره ای غفلت میتونه سایه رو از بین ببره و اون شیطان دربند رو آزاد کنه....سایه از محافظین ماه آبی و دنیای زندگانه...میتونه ارواح این سرزمین رو به سرزمین های دیگه هدایت و رهبری کنه....اگه این قدرت به دست اون شیطان بیوفته به هیچ وجه دیگه نمیشه جلوشو گرفت و فاجعه ای که سیصد سال پیش اتفاق افتاد ، دوباره میوفته!!

هومان:خیلی خب...حواسم هست...بهتره سریعتر بری تا کسی از حضورت مطلع نشده.

هومان و ماهور(از پریان درمانگر) با بررسی مجدد حال سایه از اتاق خارج شدند.

اما واقعا حال سایه خوب بود؟

 

غرش های عصبیش...ضربه های پشت سرهم و محکمش همه رو ترسونده و گوشه گیر کرده بود.

+ارباب اجازه بدین دوباره مراسم رو شروع کنیم...اینبار با یه قربانیه دیگه....میتونیم از بقیه محاف...

با دیدن نگاه غرق در خون اون هیولا حرفاش نصفه موند و سریع با پوزشی ترسیده عقب کشید.

چه کسی جرئت داشت با وجود آن نگاه ترسناک لب به حرفی باز کند؟...قطعا هیچکس.

هیولایی که سالیان طولانی در خوابی عمیق خفته بود حالا با ورود محافظین ماه آبی از خواب بیدار شده بود و به شدت تشنه انتقام و خون سلاطین و محافظین بود.

کلید رهایی اش از آن بند طلسم شده فقط خون سایه بود و اون نیازمند یک جسم بود.

با قطره ای از خون سایه که از زخم پشت گردنش بدست آمده بود،توانسته بود رها شود اما بی جسم سرگردان و عصبی بود، میزد...میشکست... میکشت و تن میلرزاند با آن نگاه های وحشی خویش!!

به بیرون از آن بند تاریک فرمانروایی در انتظار وارث خون بود و ملکه ای که تن به خواسته فرمانروایش نمیداد.

افسونگری شیطون و پر دردسر که لحظه به لحظه با کارهایش موجب کلافگی و درماندگی یاسا میشد....و یاسا سردرگم از حسای تازه شکفته وجودش بیشتر در پیله تنهاییش فرو میرفت اما بازهم از شر آن موجود کوچک و شیطون در امان نبود.

مروارید که روز به روز با محبت بی حد و مرزش وریا را انگشت به دهن میگذاشت و این وریا بود که لذت میبرد اما دم نمیزد و نم پس نمیداد.

و هومان که شبانه روز در پی تیمارداری سایه بود و مدام ذهنش به آخرین حرف سایه کشیده میشد...خودش هم نمیدانست که چرا با این همه عظمت بی اراده از دخترکی ریز نقش خفته تیمارداری و مراقبت میکند اما هرچه که هست نه تنها وجدانش را آروم بلکه قلب بی جهت بی قرارش را هم تسکین میدهد.

و ملودی...ملودی که........